بدبختی های یک زن چاق

ساخت وبلاگ

كودك بودم و يك روز خاله جانم منزلمان ميهمان بود. آن روز ميهمان ديگري نيز داشتيم. در واقع زندايي ام بود كه به نحوي خواهر شوهر خاله جان هم محسوب مي شد. عصر هنگام مادر عادت به خواب عصرگاهي داشت. هر كس به فراخور يا مي خوابيد و يا بازي مي كرد و يا كاري مي كرد. يادم نيست كه خواهرها و دخترخاله ام كجا بودند و چه مي كردند ولي از معدود مواردي بود كه من قصد خوابيدن كردم و بالشي كنار مادرم گذاشتم. زندايي و خاله گرم صحبت بودند و من بي اختيار مي شنيدم. مي شنيدم كه خاله دارد سعايت مادرم را مي كند و يواشكي با زندايي مي خندند. آمدم بلند شوم كه مادرم دستم را كشيد و مرا در آغوش گرفت و يك خرناز بلند هم كشيد! آرام به مادرم گفتم كه مي شنوي؟ اخمي كرد و لبش را گاز گرفت و مرا بيشتر در بغلش فشار داد. خلاصه گرم شدم و خوابيدم. فرداي آن روز ميهمان عزيز كرده رفته بود. به مادرم گفتم: مامان ديدي خاله در مورد تو چي مي گفت؟+ مادرم گفت: من چيزي نشنيدم.- گفتم نشنيدي؟ من همه چيز را شنيدم مي خواهي بگويم؟+ گفت نه اصلا نمي خواستم كه بشنوم. بعد برايم گفت كه مادرجان از اين به بعد بايد ياد بگيري كه هر حرفي را نشوني، هر چيزي را نبيني و هر چيزي را نگويي.سالها گذشت و خاله و مامانم رابطه شان خوش و خرم بود و هست. سالهاي بعد خاله و همسرش هواي مادرم را داشتند و مادرم هم هواي او را داشت. هميشه من سر از خودگذشتگيهاي مادرم حرص مي خوردم و چيزي نمي گفتم. چند سال پس از ازدواجم بود كه يك روز با دل پر آمدم نزد مادرم و در سعايت شوهرم شروع به حرف زدن كردم كه مادرم بلند شد و رفت. بعد كه با يك ظرف انگور برگشت گفت: مادر جان يكبار بچه بودي و از خاله ات گفتي بهت توضيح دادم كه هر حرفي را نشنو و هر چيزي را نبين و هر چيزي را نگو. الان هم تكرا بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 32 تاريخ : پنجشنبه 24 اسفند 1402 ساعت: 23:29

سالهاي سال است كه اينجا مي نويسم. اينجا را خيلي دوست دارم. ولي شكاف و دو قطبي شدن جامعه طوري شده كه يك عده ترول در فضاي مجازي بچرخند و هي بيايند زير پستهاي افرادي مثل من كه هنوز تتمه اميدي به بهبود وضعيت دارند فحش و فضيحت بنويسند. طرف يكبار مي آيد خودش را مجيد مي نامد و هزار بار آزاده. راستش دقيقا هم مي دانم كيست. ولي دلم نمي آيد به رويش بياورم. دست بر قضا يك نويسنده مجازي ديگر هم هست كه مطالبش را مي خوانم. واقعيت اين است كه اصلا نوشته هايش را هم دوست دارم. نه به خاطر اينكه همه حرفهايش را قبول داشته باشم نه به خاطر اينكه زاويه ديدش را دوست دارم. حالا اين وسط يك ترول يا راحت تر بگويم همان زامبي مجازي هم وجود دارد كه سعي مي كند بين بنده و ايشان هم دو قطبي درست كند. دائم مرا تحريك مي كند كه بيا با فلاني بحث كن. بيا نوشته هايش را بخوان. ماله كش و .... خلاصه نمي دانم با اين همه شور و هيجاني كه دارد اصلا چرا مطالب كسل كننده من را مي خواند. بنده خدا احتمالا با خودش فكر كرده كه يك چراغ را هم خاموش كند يك گام به اهدافش نزديك تر شده است! بيخيال بابا. من سالهاست كه مي نويسم. گاهي نقد مي كنم و گاهي تحسين و گاهي هم سكوت. دوست ندارم كه هر آنچه همه مي گويند و همه مي دانند بنويسم. زاويه ديدم شايد كمي قديمي شده باشد ولي هميني هستم كه هستم و مي نويسم و از دوستي كه تذكر دوگانه سازي را دوباره به من گوشزد كرد از همين تريبون عذر خواهي مي كنم و حلاليت مي طلبم.نوه كوچولو خيلي خوشمزه شده. چند تا كلمه كامل مثل ماما،‌آقا، بب و ... را مي گويد. با عصاره خوري سيب مي خورد و خلاصه دنياي زيبايي را براي ما درست كرده است. از طرفي دارد دندان در مي آورد و بسيار بي تابي مي كند. خلاصه اتفاقات جالب است.خدايا شكرت بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 33 تاريخ : پنجشنبه 24 اسفند 1402 ساعت: 23:29

كودك بودم و يك روز خاله جانم منزلمان ميهمان بود. آن روز ميهمان ديگري نيز داشتيم. در واقع زندايي ام بود كه به نحوي خواهر شوهر خاله جان هم محسوب مي شد. عصر هنگام مادر عادت به خواب عصرگاهي داشت. هر كس به فراخور يا مي خوابيد و يا بازي مي كرد و يا كاري مي كرد. يادم نيست كه خواهرها و دخترخاله ام كجا بودند و چه مي كردند ولي از معدود مواردي بود كه من قصد خوابيدن كردم و بالشي كنار مادرم گذاشتم. زندايي و خاله گرم صحبت بودند و من بي اختيار مي شنيدم. مي شنيدم كه خاله دارد سعايت مادرم را مي كند و يواشكي با زندايي مي خندند. آمدم بلند شوم كه مادرم دستم را كشيد و مرا در آغوش گرفت و يك خرناز بلند هم كشيد! آرام به مادرم گفتم كه مي شنوي؟ اخمي كرد و لبش را گاز گرفت و مرا بيشتر در بغلش فشار داد. خلاصه گرم شدم و خوابيدم. فرداي آن روز ميهمان عزيز كرده رفته بود. به مادرم گفتم: مامان ديدي خاله در مورد تو چي مي گفت؟+ مادرم گفت: من چيزي نشنيدم.- گفتم نشنيدي؟ من همه چيز را شنيدم مي خواهي بگويم؟+ گفت نه اصلا نمي خواستم كه بشنوم. بعد برايم گفت كه مادرجان از اين به بعد بايد ياد بگيري كه هر حرفي را نشوني، هر چيزي را نبيني و هر چيزي را نگويي.سالها گذشت و خاله و مامانم رابطه شان خوش و خرم بود و هست. سالهاي بعد خاله و همسرش هواي مادرم را داشتند و مادرم هم هواي او را داشت. هميشه من سر از خودگذشتگيهاي مادرم حرص مي خوردم و چيزي نمي گفتم. چند سال پس از ازدواجم بود كه يك روز با دل پر آمدم نزد مادرم و در سعايت شوهرم شروع به حرف زدن كردم كه مادرم بلند شد و رفت. بعد كه با يك ظرف انگور برگشت گفت: مادر جان يكبار بچه بودي و از خاله ات گفتي بهت توضيح دادم كه هر حرفي را نشنو و هر چيزي را نبين و هر چيزي را نگو. الان هم تكرا بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 26 تاريخ : سه شنبه 22 اسفند 1402 ساعت: 9:49

كودك بودم و يك روز خاله جانم منزلمان ميهمان بود. آن روز ميهمان ديگري نيز داشتيم. در واقع زندايي ام بود كه به نحوي خواهر شوهر خاله جان هم محسوب مي شد. عصر هنگام مادر عادت به خواب عصرگاهي داشت. هر كس به فراخور يا مي خوابيد و يا بازي مي كرد و يا كاري مي كرد. يادم نيست كه خواهرها و دخترخاله ام كجا بودند و چه مي كردند ولي از معدود مواردي بود كه من قصد خوابيدن كردم و بالشي كنار مادرم گذاشتم. زندايي و خاله گرم صحبت بودند و من بي اختيار مي شنيدم. مي شنيدم كه خاله دارد سعايت مادرم را مي كند و يواشكي با زندايي مي خندند. آمدم بلند شوم كه مادرم دستم را كشيد و مرا در آغوش گرفت و يك خرناز بلند هم كشيد! آرام به مادرم گفتم كه مي شنوي؟ اخمي كرد و لبش را گاز گرفت و مرا بيشتر در بغلش فشار داد. خلاصه گرم شدم و خوابيدم. فرداي آن روز ميهمان عزيز كرده رفته بود. به مادرم گفتم: مامان ديدي خاله در مورد تو چي مي گفت؟+ مادرم گفت: من چيزي نشنيدم.- گفتم نشنيدي؟ من همه چيز را شنيدم مي خواهي بگويم؟+ گفت نه اصلا نمي خواستم كه بشنوم. بعد برايم گفت كه مادرجان از اين به بعد بايد ياد بگيري كه هر حرفي را نشوني، هر چيزي را نبيني و هر چيزي را نگويي.سالها گذشت و خاله و مامانم رابطه شان خوش و خرم بود و هست. سالهاي بعد خاله و همسرش هواي مادرم را داشتند و مادرم هم هواي او را داشت. هميشه من سر از خودگذشتگيهاي مادرم حرص مي خوردم و چيزي نمي گفتم. چند سال پس از ازدواجم بود كه يك روز با دل پر آمدم نزد مادرم و در سعايت شوهرم شروع به حرف زدن كردم كه مادرم بلند شد و رفت. بعد كه با يك ظرف انگور برگشت گفت: مادر جان يكبار بچه بودي و از خاله ات گفتي بهت توضيح دادم كه هر حرفي را نشنو و هر چيزي را نبين و هر چيزي را نگو. الان هم تكرا بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 16 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 1:22