كودك بودم و يك روز خاله جانم منزلمان ميهمان بود. آن روز ميهمان ديگري نيز داشتيم. در واقع زندايي ام بود كه به نحوي خواهر شوهر خاله جان هم محسوب مي شد. عصر هنگام مادر عادت به خواب عصرگاهي داشت. هر كس به فراخور يا مي خوابيد و يا بازي مي كرد و يا كاري مي كرد. يادم نيست كه خواهرها و دخترخاله ام كجا بودند و چه مي كردند ولي از معدود مواردي بود كه من قصد خوابيدن كردم و بالشي كنار مادرم گذاشتم. زندايي و خاله گرم صحبت بودند و من بي اختيار مي شنيدم. مي شنيدم كه خاله دارد سعايت مادرم را مي كند و يواشكي با زندايي مي خندند. آمدم بلند شوم كه مادرم دستم را كشيد و مرا در آغوش گرفت و يك خرناز بلند هم كشيد! آرام به مادرم گفتم كه مي شنوي؟ اخمي كرد و لبش را گاز گرفت و مرا بيشتر در بغلش فشار داد. خلاصه گرم شدم و خوابيدم. فرداي آن روز ميهمان عزيز كرده رفته بود. به مادرم گفتم: مامان ديدي خاله در مورد تو چي مي گفت؟+ مادرم گفت: من چيزي نشنيدم.- گفتم نشنيدي؟ من همه چيز را شنيدم مي خواهي بگويم؟+ گفت نه اصلا نمي خواستم كه بشنوم. بعد برايم گفت كه مادرجان از اين به بعد بايد ياد بگيري كه هر حرفي را نشوني، هر چيزي را نبيني و هر چيزي را نگويي.سالها گذشت و خاله و مامانم رابطه شان خوش و خرم بود و هست. سالهاي بعد خاله و همسرش هواي مادرم را داشتند و مادرم هم هواي او را داشت. هميشه من سر از خودگذشتگيهاي مادرم حرص مي خوردم و چيزي نمي گفتم. چند سال پس از ازدواجم بود كه يك روز با دل پر آمدم نزد مادرم و در سعايت شوهرم شروع به حرف زدن كردم كه مادرم بلند شد و رفت. بعد كه با يك ظرف انگور برگشت گفت: مادر جان يكبار بچه بودي و از خاله ات گفتي بهت توضيح دادم كه هر حرفي را نشنو و هر چيزي را نبين و هر چيزي را نگو. الان هم تكرا بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 32 تاريخ : پنجشنبه 24 اسفند 1402 ساعت: 23:29